هوشنگ آزادبخت/فرزندان این بوم و بر، باز هم هفت سین خواهند چید گرچه با دلی پرغم!

 

هوشنگ آزادبخت/ایلدا نیوز

 

پشت پنجره های تشنه این شهر، بارانِ طراوت خواهد بارید و رنگین کمانِ بی همتا، نقشِ پلِ آرزو خواهد کشید…
چلچله ها باز خواهند خواند، نسیم خواهد وزید و از بین دستانش قاصدک با مژده ی بهار، نرم نرمَک، دل نازکِ شیشه را خواهد کوبید تا به روی شوقِ شکوفه ها، آغوش واکُند.
و باز تو را به تماشای دامنِ لبالب از شوق بهار خواهد خواند…
که بوسه بر گونه ی سیب زنی
و ساز هفت سین کنی…

فرزندان این بوم و بر، باز هم هفت سین خواهند چید گرچه با دلی پرغم!

حتی اگر جای “سیب”، سینه ی گداخته از آتشِ مهر و رنج شان، سرخ و رخشان باشد
اگر جای “سکه” به سیلی، گونه هایشان را رنگین کنند.
نگرانی برای “سرکه” هم نیست، که درخت باسخاوتِ انگور اگر بی ثمر و ستروَن هم گشته، سایه اش نسل به نسل به ما می رسد.
جای “سنجد” هم خالی نیست که ما سرسخت تر از هسته های سنجد همچنان کمر خم نکرده، ایستاده و استواریم!
“سیر” را هم با کام و شکمی گرسنه اما چشم و دلی سیر و بزرگ منش بر خوان پرنعمتی که سهم از ما بهتران است، هر روز می چشیم.

“سماقِ” ناهموار اگر نیست، خراش ها و سختی و زبری دستانِ رنج دیده زنان و مردان پرصلابت سرزمینم هست، که نگذارند طوفانِ فراموشی، تاریخِ وطن پرافتخارِ در رنج شان را درهم پیچد.

“سبزه” و “سنبل” بر سفره های هر چند خالی و پرمضایقه، جایش باشکوه، سبز است تا به یاد بسپاریم: از ریشه هاست که جوانه می روید، دلِ دانه را امید می شکافد.
و چه سربلند و زیبا عشق و زندگی، سبز می شود!

“آب” و “آینه” هم جای خود را به هیچ چیز دیگر نمی دهد که نشانه روشنی و پاکی و حرکت ست
امید در دل و دیدگان مرد و زن و خرد و کلان این سرزمین به زیبایی می درخشد.
چون رودی پرخروش، پویا و جاری اند.
ایمان دارند سکون و ناامیدی مرگ است و زندگی جنبش و حرکت است و رویش…
باور دارند در پس هر شب و سیاهی، بارش نور و روشنی ست.

آن زمان که خورشید و ماه به تفاهم می رسند و در دور گردون، روز و شب به تساوی،
ما نیز از هر قوم و نژاد فارغ از هر تعلق، دست در دست هم سرودِ مهر سَردهیم
آینه دل را از کدورت کینه و بغض بشوییم
تا بی زنگار شود چون روزِ تولد…
که ما انسانیم و فخر کائنات!
چه کم داریم از شاخه یاس؟
“بگذاریم هوایی بخورد احساس”…

در روزهای باقی مانده از تقویم کهنه و غربتِ زمستان، دل ها را از نخوت و ملال تکانده، سبکبال گردیم
دل را بی کینه و سرشار از صلح سازیم،
با دلی زلال و روشن چون ساعت رویش گل سرخ و چکه ی شبنم،
مهیای ورق خوردن تقویم نو شویم…
چرا که “قلب ها گرامی تر از آن هستند که شکسته شوند و زندگی کوتاه تر از آن که به خصومت بگذرد”
زندگی شوق رسیدن به بهاری ست که خواهد آمد
با احساسی بهاری به پیشواز نوبهار خجسته بشتابیم…
با بیداریِ طبیعتِ به خواب رفته، من و تو هم بیدار شویم، فارغ از مَنیّت ها “ما” شویم و بر چهره غمین هم به مهر بنگریم.

سنت دیرینِ عیددیدنی و عیدی دادن را چون هزاران سُنتِ پسندیده که بر رفِ کهنه ی فراموشی نشاندیم، به بهانه روزگارِ کم نفس و تلخ مَعاش که رنگ و روی از جیب ها بُرده، کمرنگ نسازیم!

عیدی نسل پیش اسکناس های تانخورده نو اما کم بهایی بود که بویش هوش از سر می پراند و بهای آن دست پرمهری بود که به عشق هدیه اش کرد نه تعداد صفرها…
چرخ روزگار چه زود بهای صفرها و دست ها را با هم عوض کرد؟!
و دریغا قدرِ عیدی دادن هم به حساب و چرتکه رسید.
چرتکه ها را به همان تاجران و حجره های بازار بسپاریم و دوباره به روزهای شوق بوی اسکناس کم صفر اما پربهای عیدی بزرگان، برگردیم…
حسابگری و نرخ نهادن را از دامن این یادگاری ارزشمند، دور سازیم
تا نسلِ امروز که همه چیزش حساب و بُرد و باخت شده، بداند ارزش یک اسکناسِ کم قیمت، گاهی آنقدرست که سال ها در صندوقچه پُررنگ خاطرات بایگانی شود،
چرا که اعتبارش را دستی که به ما بخشید معین کرد و این اعتبار را انقضایی نیست‌…

مهمانی به لبخند و مهری ست که از شوقِ تازه شدن دیدار به چهره می نشیند،
نه لبخند آجیلِ هفت رنگ و پسته های خندان که غرامتِ نرخَش چهره ای ست تلخ و عبوس و شرم پردردِ پدری با دست خالی…
و نه سفره های رنگین که ضیافت شاهانه است و بی دردان، قیمت چیدن و گستردنش خونِ آدمی،
آری آدمی! همو که اشرف کائنات شد، اما از برق سکه و رنگ های فریبای دنیا فراموش کرد
“آمدنش بهر چه بود؟”
و در این مجالِ چندروزه یکی فرودست شد و یکی از گُرده ها بالا رفت و بالادست،
از یادها رفت انسانیم و برابر…!

بی هیچ بهانه یکدیگر را به سفره ساده و پرصفای هم بخوانیم که طعم محبت و همدلی از هر شیرینی، شیرین تر است.
و ما که لایق مهریم! مهرورزی را در روزگار سخت و پرمشقتِ گرانی ها بر یکدیگر ارزانی داریم.
مهمانی دهیم به لبخند و سخاوت و جرعه ای امید و محبت در کنار سفره ای ساده اما سبز و بی انتها…

چاپ شده در هفته نامه سیمره شماره۴۸۹